باغ گل سرخ

در گشودند به باغ گل سرخ و من دلشده را به سرا پرده رنگین تماشا بردند من به باغ گل سرخ ، با زبان بلبل خواندم

باغ گل سرخ

در گشودند به باغ گل سرخ و من دلشده را به سرا پرده رنگین تماشا بردند من به باغ گل سرخ ، با زبان بلبل خواندم

ذهنم زمستانی است ،اما در قلبم بهاری ابدی جاریست

به جست و جوی تو
بر درگاه کوه میگریم
در آستانه دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چهار راه فصول
در چارچوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه می گیرد
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ، تا چند ورق خواهد خورد.


کاش یاد می گرفتیم تصویر خوبی که از خود در ذهن دیگران می سازیم را هرگز خدشه دار نکنیم .

من کیستم؟!!

من نه فمنیسم هستم و نه هنوز به مراحل زیر رسیدم ولی اینها بخشی از حقایق موجود در زندگی ، اجتماع و ادبیات عامیانه ماست. به امید روزی که "هرکس" "خودش " باشد. متن از سرکار خانم "بلقیس سلیمانی " میباشد که در روزنامه اعتماد چاپ شده است :

من کیستم



من «دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم. من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی بیست آگهی تسلیت در بیست روزنامه معتبر چاپ می کنند.

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش- البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند. من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه بیست و پنج هزار تومان فقط، بدهد.. من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.

من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.

من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.

من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل می خواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند.

من «...» هستم، وقتی مادر، من و خواهرهایم را سرشماری می کند و به غریبه می گوید «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد. من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند.

من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند. من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم.- آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.

من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.

من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم.

من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم. نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.

من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند. دوستانم وقتی می خواهند به من بگویند؛ «..» محترمانه می گویند؛ «علیا مخدره». من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.

من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم، عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم. من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد، «سلیطه» هستم. من در ادبیات دیرپای این کهن بوم و بر؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم. دامادم به من «وروره جادو» می گوید. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی می کند.

من کیستم؟


خانه ای آرام و انتظار اشتیاق تو،تا نخستین خواننده هر سرودنو باشی

من به چشمان تو می اندیشم
و به تکرار هزاران دست
که تو را می نوشند
من به چشمان تو می اندیشم
و به شهری که ترا
با همه خوبی هات
به چراغان دروغین شبانش بخشید
و به دستان تو آموخت که تسلیم شوی
من به تکرار تو می اندیشم
و به غمبارترین لحظه خویش
که شکستی در من
و شکستم در خویش

بارون همیشه برای من با طراوت بوده چقدر بارون احساسات رو صیقل میده و چقدر اون لحظه رو که چشمامو ترد میکنه دوست دارم. چقدر لذت داره وقتی زیر بارون راحت میذاری اشکات سرازیر بشه اونم اشکی که از غم عشق باشه

بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

همیشه با این برداشت مازوخیسمی و غمگین بودن عشق و عاشقی مخالف بوده ام. چرا که به قول استاد الهی قمشه ای همه ما تجلی از خداوند هستیم و خداوند همه شادی است و همه تلاش بشر برای رسیدن به شادی است پس اگه عشق را نشانه ای از جلوه های خدا بدونیم باید باعث شادی باشه.

شاملو
حافظ