نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
بنابر باورهای قدیمی کودکی که متولد میشود ، اندکی از گذشته خویش را به یاد می آورد و کم کم تمام آنها از ذهن و ضمیر او پاک میشود. باور من این است که این اتفاق بارها در زندگی ما تکرار میشود. آنچنان که تو مفاهیم قبلی زندگیت چون شادمانی ، حق انتخاب ، تفریح و... را از یاد برده ای. هنوز در تمامی خاطراتم صدای خنده های تو به گوش میرسد و آن چشمان سرمست که تا عمق وجودم نفوذ میکرد. تمام کودکی ام را با انتظار دیدن و در آغوش گرفتنت به یاد دارم.گاه فکر میکردم این همه نیرو از کجاست که لحظه ای آرام و قرار در تو نمی گذارد و چطور یک نفر این همه باعث شادی در اطرافش است ؟
به تو نگاه می کنم و ردی از اون خنده ها را جستجو می کنم . فهم اندازه دلتنگی های تو از توان من خارج است.یاد تمام نقشه کشیدنهایت که می افتم در همه نشانه های شادمانی کودکانه ای را می بینم که روزها و سالهاست از تو دزدیدند.وقتی راه می روی در تمام وجودت رخوت می بینم و غرور لگد مال شده این سالها. دلم را به این خوش می کنم که زندگی گذشته ات را فراموش کرده ای و شاید درکی از مفاهیم قبلی نداری که رنجت را بیشتر کند ، ولی می دانم که این هم دل خوشکنکی است بی اساس. وقتی همه خواهان دانستن در مورد چگونگی تو هستند ، نمی دانم باید حقیقت را گفت یا بار دیدن درد و رنجت را تنهایی به دوش کشید. کاش به تو می گفتم که برای تغییر دادن همواره با توام. کاش دیگران می دانستند که انکار گناه ذره ای از بار گناه کم نمی کند بلکه فاعل آنرا مجهول می کند . هر چند برای تو مجهول نمی شود. بستن چشم بر روی حقایق ما را گمراه می کند و تغییری در آن ایجاد نمی کند. حالا می خواهم که به اندازه تمامی سالهای نبودنم با تو باشم. آنقدر که تغییر دهی و تغییر کنی و سرشاراز زندگی شوی ودوباره آغاز شوی.
خدایا یاریم ده!
--------------------------------------------------
خدا را سپاسگزارم که به من یادآور شد چه خوشبختم و می خواهم که هیچگاه آن را از یاد نبرم . دوست دارم در کنار خوشبختی افراد من هم احساس خوشبختی کنم نه آنکه با دیدن نداشته های دیگران قدر داشته هایم را بدانم.