باغ گل سرخ

در گشودند به باغ گل سرخ و من دلشده را به سرا پرده رنگین تماشا بردند من به باغ گل سرخ ، با زبان بلبل خواندم

باغ گل سرخ

در گشودند به باغ گل سرخ و من دلشده را به سرا پرده رنگین تماشا بردند من به باغ گل سرخ ، با زبان بلبل خواندم

ناگفتنی ها

در آغاز هیچ نبود .کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.و با نبودن چگونه می توان بودن ؟

حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم.

و حرفهایی است برای نگفتن . حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی آرند. حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا که همچون زبانه های بی قرار آتشند ، و کلماتش هریک انفجاری را دربند کشیده اند.

کلماتی که هریک پاره های بودن آدمی اند.

اینان همواره در جستجوی مخاطب خویشند. اگر یافتند ، یافته می شوند و در صمیم وجدان او آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند.

 

"دکتر علی شریعتی"

------------------------------------------------------------------

 

تبلور سخنان ناگفته در دل آدمی ، آغاز خوبی است برای یاگیری تحمل و خودکفایی . دردها نشانه های خوبی اند برای منی که قابلگی دردهایم را می دانم. 

 

------------------------------------------------------------------

 

یکسال گذشت.

نکته ای در عشق

بله ، عشق البته هر دوی ما با هم یکدفعه تکان داد. یک ساعت بعد ، بی آنکه بفهمیم ، به ساحل رودخانه زیر دیوار کرملین رسیده بودیم و من همان جا فهمیدم که عاشق یکدیگریم. چنان صحبت می کردیم که انگار همین دیروز از هم جدا شدیم و سالهاست همدیگر را می شناسیم....

هر روز سر ظهر به دیدنم می آمد. از صبح زود انتظارش را می کشیدم. از شدت انتظار خیالاتی می شدم و روی میز مرتب چیزهای مختلف می دیدم. بعد از ده دقیقه ، کنار پنجره کوچک می نشستم و منتظر شنیدن صدای در قدیمی باغچه می ماندم. عجیب بود.. پیش از این ملاقات هرگز کسی به آن باغچه نیامده بود. حالا به نظرم می رسید که همه شهر در آن جمع اند.در ناله میکرد ، قلبم تند میزد و آن طرف پنجره ، به محاذات سرم یک جفت پوتین گل آلود ظاهر می شد. چاقو تیزکن بود. در خانه ما چه کسی چاقو تیزکن می خواست؟ چه چیزی برای تیز کردن وجود داشت؟ چاقوی چه کسی؟

او فقط روزی یک بار از در باغچه وارد می شد ، ولی هر روز صبح حداقل ده بار قلبم از صداهای عوضی فرو می ریخت ؛ ولی وقتی نوبت او می رسید و عقربه های ساعت ظهر رانشان می داد، قلبم تندتر می زد تا آنکه کفشهایش ، با نوار چرم سیاه براق و سگک آهنین ، تقریبا بی صدا ، به محاذات پنجره زیرزمین من می رسید.


قسمتی از کتاب "مرشد و مارگریتا"

*****************************

مهم نیست که گل زرد داشته باشی یا گل رز سرخ مهم اینه که عشق وقتی که موقعش برسه خودش به هر طریقی که شده راه خودشو باز می کنه و همه جا می درخشه. یک چیز توی این رابطه تغییر نمیکنه و اون اهلی شدنت در اون رابطه است و هیجانی که لحظه به لحظه زایش می کنه.

تو

با تو

در کنار تو

دست در دست تو

به وداع لحظاتمان می آیم

و از پس تجربه آنها را به جاودانگی می سپاریم.

نور خاطراتمان پرتوی است برای آینده مبهم.