امروز آخرین روز از فصل زایشهای مهم زندگی منه و دارم به این فکر می کنم که چقدر کم تو این فصل نوشتم وشاید اگر برای خالی نبودن عریضه خردادی ام نبود این چند خط هم رو هوا بود و باد مثل بقیه حرفها میبرد وذاشتشون یک گوشه از دلم یا شاید ذهنم تا کم کم غبار فراموشی بگیره .
می نویسم تا یادم نره که این روزها لبریزم از خواستنهای ساده زندگی.
بی ربط ترینشون هم این که در آستانه گرما و تابستان دلم برف و باران می خواد. هرچند به برکت عزیزی تونستم این بارون را تجربه کنم.