پیرمردی کناب در دست و کودکی در پایین پاهای او . هر دو بر بالای بلندی . پیر مردی سر برافراشته و خرسند که به آواز بلند می خواند:
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
کمی پایین تر:
پیرمردی که هوس می خرید و دختری که آبرو می فروخت. کودکی که زلالی چشمانش و خنده کودکانه اش را با درد و تحقیر طاق زده بود. می دانی که درد همه را بزرگ نمی کند گاهی آدمها از درد ، عقده به دل می گیرند.
و هنوز این آواز در گوشم طنین انداز است :
چو ایران نباشد تن من مباد
:
:
:
* از آن روز مدتی می گذرد. مثال آن روز من شبیه کسی بود که در میان افسانه ها و رویا هاو واقعیات و کاشکی هایش گم شده باشد . خواستم بنویسم ولی چیزی در گلویم بود که دست و دلم به نوشتن نمی رفت. عجب خلقتی داریم که بین گلو و دل و چشم ارتباط تنگاتنگی است. وقتی نوشتی که از بودنت در آن سوی آبها خوشحالی و هرگز پا در این خاک نمی گذاری ، محرکم را یافتم.
** خانه ای بر روی خاک می خواهم نه بر روی آب .
***این دردها مهم نیست . مهم آن است که نفت داریم و گاز و منابع طبیعی و سرزمینی با چهار فصل و مهمتر از همه : انرژی هسته ای