یک ماه سی و یک روزه می گذره . می گذره از اون روزی که با هم به امید تغییر رفتیم. می گذره از روزهایی که شور و هیجان داشتیم . می گذره از احساس سر زندگی دوباره مون. می گذره از شادیهامون. روزهای اول فکر میکردم که خوابیم و منتظر بودم که یکی بیاد بیدارم کنه. همش می گفتم الان میان بیدارم می کنند. ولی انگار این کابوس پایانی نداره و باید منتظر شازده سوار بر اسب باشم تا بیاد و منو آروم ببوسه و این طلسم بشکنه. بیشتر وبلاگها هم طلسم شدند حالا دلیلش نمی دونم مثل مال منه یا نه ولی دوست دارم تصور کنم همدردیم و به این دلیله. فقط می دونم که "این نیز بگذرد".
چه تغییری
چه امیدی
.
ولی خدا بزرگه .
چیزی ننوشتی که