دیروز یاد ضحاک و اهریمن افتادم. یاد بوسه ای که اهریمن که به شکل آشپزی در اومده بود بر شانه های ضحاک زد و از جای اون بوسه ها مار رویید. ماری که هر چی سرشو میزدند نیرومند تر میشد. ماری که خوراکش مغز جوانان بود. کاوه آهنگر و فریدون و فرانک و ... کجایید؟
---------------------------------------------------------------------------------------
الان دقیقا همون ساعتی (سه ربع کم)هست که سعید عاشق لیلی شد(دایی جان ناپلئون). تو حال و احوال این روزها این بهترین زنگ تفریح برای خودم می تونست باشه. یادش بخیر با خوندن این کتاب تو دوران بچگی از همون خط اول خندیدم تا آخرهای کتاب که شروع کردم به گریه . یادش بخیر عشق های نوجوونی.
امان از دست ضحاک.
.
دائی جان ناپلئون رو دوست دارم.
.
نمی دونستم آپ کردی :)
سلام...یه مدتی وقت نمیشد بیام به وبلاگ دوستان سر بزنم....الان این وقت بدست اومد که بیام پستهای جدید رو بخونم. امید دارم که همیشه سلامت و شاد باشین...[لبخند]
سلام عزیز من
نمی دونستم که نمی دونی من می نویسم.
ضحاک.. اهریمن و بقیه همیشه تاریخ هستند.
مثل همیشه نوشته هات و میخونم اما حست و درک نمی کنم . ببخشید تقصیر من نیست
رها
عزیز خوبم پس تو کجایی که به من سر نمی زنی؟
چرا چیزی ننوشتی